دیروز، اولین روز از چهل روز ِ جدید بود. چه کردم ؟  آخر وقت کمی از سرمایه ام را خرج خرید سهام یک شرکت کردم. امروز از همان اول وقت، افتادم توی ضرر. همه اش بازی ست. هر چه قدر هم که تحلیل کنی و نمودار بالا و پائین کنی، دست آخر کسی برنده است که رانت داشته باشد. که از آن بالا بالا ها سیگنال بگیرد. باید بنشینم قوانین جدید بازار پایه را بخوانم. گویا حد سود و زیان را تا 3 کاهش داده اند. 
دیروز مستند قارلی یوللار را دیدم. بعدش مستند قارلی داملار . و آه . از رنج هایی که زن ها متحمل اند . 

میم دیروز پیام داد. بعد از گذشتن این همه سال از مدرسه . پیام داد که همیشه دوست داشته با کسی مثل من در ارتباط باشد. خندیدم. بهش گفتم این که گذاشته ای این همه سال از آن سال ها بگذرد و بعد ناگهان پیغام بدهی و این طور بگویی برایم خیلی جالب است. نوشت آن سال ها تو را خوب نمی شناختم. حالا می شناسمت، از روی استوری هایت. از روی نوشته هایت. نمی دانم چه چیز ِ حرف های من او را گرفته . ماه پیش پیشنهاد داده بود که اگر می خواهم کتابی بخوانم به او هم بگویم تا با من بخواند. بهش گفتم افتاده ام روی دور ِ دوباره خوانی. یعنی آن هایی که خوانده ام را از نو می خوانم. گفتم در جبهه ی غرب خبری نیست را بخواند. دیروز گفت آن حجم خیلی برای او بالاست. در حالی که کتاب اصلا حجم بالایی ندارد . یحتمل مجبور شوم کتاب های مصطفی مستور را در اولویت بگذارم. که او هم بتواند بخواند .شب پیغام داد که خودت دوست داشته ای چیزی بنویسی ؟ گفتم بسیار. گفت دوست دارد نوشته هایم را بخواند. برایش چند تایی فرستادم. امروز صبح پیغام داده تضاد و پارادوکس دوست داری ؟ 

هنوز جوابش را نداده ام. چون نمی دانم دوست دارم یا ندارم. من هیچ وقت فکر نکرده ام که فلان جای نوشته ام از چه آرایه ای استفاده کنم. هرگز به شیوه ی نگارشم فکر نکرده ام. همیشه همه چیز در لحظه روی کیبرد جاری می شود. ولی . در کنه وجودم، بله ! تضاد را دوست دارم. پارادوکس را هم. 

امروز باید بنشینم روی پایان نامه ام کار کنم. فرصت بسیار کمی برایم باقی مانده است. موضوع به شدت سختی انتخاب کرده ام اما امید دارم از دلش چیز های به درد بخوری برای نظام سلامت کشور بیرون بیاید. 

چند روز پیش باندهای صوتی کامپیوتر قدیمم را گذاشته ام برای فروش. هرگز هرگز از این کار ها نکرده ام . اما چند وقت پیش که دیدم شهاب مرادی از مبل های دفترش استوری گرفته بود و نوشته بود دست دوم خریده و به نظرش این فرهنگ، فرهنگی خوبی ست ، راستش به فکر افتادم ! برای اولین بار توی عمرم. البته فکر نمی کنم به خاطر وسواس درونی به فکر خرید وسایل دسته دوم بیفتم. اما از آن جا که قصد دارم سبک زندگی ام را عوض کنم و به سمت مینیمالیست حرکت کنم، فکر میکنم این ایده ی فروش وسایل اضافی اتاقم، ایده ی بدی نباشد امروز صبح آقایی زنگ زد و گفت که آخرش چند ؟ پاک یادم رفته بود چه قیمتی گذاشته ام. گفتم همان که گفته بودم. گفت همون ششصد یعنی؟ گفتم بله ! گفت پونصد ؟ گفتم نهایت نهایت پانصد و پنجاه در خدمتم. گفت ببینم چه میشود. خداحافظی کرد. مامان خنده ن نگاهم می کرد و می گفت آدم واسه این کارا باید سر و زبون به خرج بده. نه انقدر سفت و سخت صحبت کنه. من که آدمش نیستم و بعید است بشوم! اگر کس دیگری جای من بود حتما کلی زبان می ریخت.

یادم باشد امروز آن شعر صدا کن مرای سهراب را حفظ کنم. 

 

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها