پیش از این ها عزیزم و قربانت و فدات لقلقه ی زبانم نبودند. همیشه نهایت دقت را برای استفاده از این لغات می‌کردم. برای همین بود که وقتی فاطمه را خطاب کردم " عزیز دل " جا خورد. او می‌دانست من این ترکیبات را قربانی هر کسی نمی‌کنم. می‌دانست عزیزم را به عابران و مسافران و هم کلاسی و . نمی‌گویم. می‌دانست به کسی می‌گویم عزیز، که برایم عزیز باشد . برای همین بود که وقتی یک بار با هم بحث مان شد یادآوری کرد که دارم با کسی با عصبانیت حرف میزنم که خطابش کرده ام " عزیز دل " .

من هیچ وقت تلفن هایم را با " قربانت " تمام نمی‌کردم. هر وقت هم کسی جای خداحافظی این طور می‌گفت، احساس مشمئز کننده ای به سراغم می‌آمد. به نظرم ریاکاری شدیدی می‌آمد. حتی وقتی عمه پیشانی ام را می‌بوسید و می‌گفت " الهی من فدات شم " از آنجا که می‌دانستم که از ته دل این حرف را نمی‌زند و جز تعارفی بیش‌ نیست، با هر بار استعمال ِ این جمله توسط عمه از او زده تر و زده تر می‌شدم. حرف این سال ها نیست که دیگر‌ هیچ تعلقی به او ندارم. حرف سالهای پیش است . حرف سالهایی که خودم هم نمی‌دانستم این واژه ها در زبان من کم استعمال ترین لغات اند. حالا اما . 

حواسم نیست و بیهوده مصرف شان می‌کنم. شانیت شان را برای خودم پائین می‌آورم. مثل امروز که ساعتم خوابیده بود و موبایلم خاموش شده بود و مجبور شدم ساعت را از خانم ناشناسی بپرسم. خودم هم تعجب کردم که خطابش کردم " عزیزم " .

یا حتی وقتی که شب میم زنگ زد. پشت تلفن گفتم قربانت. جای خدا نگه دار! بعد خودم با خودم فکر کردم چه جمله ی خالی از صداقت ِ ریاکارانه ای .! من کجا حاضرم قربانِ میم شوم.؟ اصلا میم کجای زندگی من است که من بخواهم چنین حد از صمیمیتی را به او بدهم.؟

باید برگردم به آن روزهایی که عزیزم که قربان تو ، که فدات، برایم حرمت داشتند. سنگین بودند و دیر استعمال !


مشخصات

آخرین جستجو ها