روزگار



عاقبت می توانم غلبه کنم به این حال، به این وضع .؟ عاقبت به پا می خیزم ؟ 

 
 
پی نوشت:
 
 
 

من کمم، کوچکم، ضعیفم، تنهام. خلاصه که درخور نیستم که با دبدبه و کبکبه ی خدایی ات بیایی بایستی مقابلم به زور آزمایی.

از پا افتادن من به افتادن ِ برگِ خشکیده ی زمستان زده‌ی درخت می‌ماند از شاخه . چه بسا سهل تر . به نسیمی که به خیالش آمده است که دست نوازش بر سرم بکشد، می‌افتم از شاخه ام .

کوتاه بیا کمی. خسته ام!


تصادفا صندوق بیان ِ این وبلاگ متروک را باز کردم. رسیدم به این :

 

 

 

 

 

یک سال و شش ماه و 21 ساعت و 39 دقیقه و 21 ثانیه ی پیش بی آن که بدانم، برای این روزهای ِ تنهایی و غربت و ناامیدی آپلودش کرده ام. 

 


امروز شنبه است. بیست و هشتم اردی بهشت 98. گمانم دوازدهمین روز از رمضان. آن چه که پوشیده نیست این است که حال خوبی ندارم. روح آرامی ندارم. وضع مطلوبی ندارم . چرایش را نمی دانم. از هیچ چیز، مطلقا از هیچ چیز ِ خودم راضی نیستم. احساس می کنم برای هیچ چیز زندگی ام تلاش نکرده ام. بد جور با خودم وارد جنگ شده ام . زیان این جنگ هم بر هیچ کس مترتب نیست الا خودم  

باید تمام کنم. 

باید شروع کنم.



تمام نوشته های 96 و 97 را برداشتم. این جا گزارش ِ حال و روز خودم را به خودم می دهم. 


پیش از این ها عزیزم و قربانت و فدات لقلقه ی زبانم نبودند. همیشه نهایت دقت را برای استفاده از این لغات می‌کردم. برای همین بود که وقتی فاطمه را خطاب کردم " عزیز دل " جا خورد. او می‌دانست من این ترکیبات را قربانی هر کسی نمی‌کنم. می‌دانست عزیزم را به عابران و مسافران و هم کلاسی و . نمی‌گویم. می‌دانست به کسی می‌گویم عزیز، که برایم عزیز باشد . برای همین بود که وقتی یک بار با هم بحث مان شد یادآوری کرد که دارم با کسی با عصبانیت حرف میزنم که خطابش کرده ام " عزیز دل " .

من هیچ وقت تلفن هایم را با " قربانت " تمام نمی‌کردم. هر وقت هم کسی جای خداحافظی این طور می‌گفت، احساس مشمئز کننده ای به سراغم می‌آمد. به نظرم ریاکاری شدیدی می‌آمد. حتی وقتی عمه پیشانی ام را می‌بوسید و می‌گفت " الهی من فدات شم " از آنجا که می‌دانستم که از ته دل این حرف را نمی‌زند و جز تعارفی بیش‌ نیست، با هر بار استعمال ِ این جمله توسط عمه از او زده تر و زده تر می‌شدم. حرف این سال ها نیست که دیگر‌ هیچ تعلقی به او ندارم. حرف سالهای پیش است . حرف سالهایی که خودم هم نمی‌دانستم این واژه ها در زبان من کم استعمال ترین لغات اند. حالا اما . 

حواسم نیست و بیهوده مصرف شان می‌کنم. شانیت شان را برای خودم پائین می‌آورم. مثل امروز که ساعتم خوابیده بود و موبایلم خاموش شده بود و مجبور شدم ساعت را از خانم ناشناسی بپرسم. خودم هم تعجب کردم که خطابش کردم " عزیزم " .

یا حتی وقتی که شب میم زنگ زد. پشت تلفن گفتم قربانت. جای خدا نگه دار! بعد خودم با خودم فکر کردم چه جمله ی خالی از صداقت ِ ریاکارانه ای .! من کجا حاضرم قربانِ میم شوم.؟ اصلا میم کجای زندگی من است که من بخواهم چنین حد از صمیمیتی را به او بدهم.؟

باید برگردم به آن روزهایی که عزیزم که قربان تو ، که فدات، برایم حرمت داشتند. سنگین بودند و دیر استعمال !


امروز روز اول بود. فردا روز مهمی ست. هفته ی پیش رو هفته ی مهمی ست. دارم مطیعی گوش می‌دهم. الهی العفو می‌دونم این صدای لرزونو دوس داری الهی العفو می‌دونم این گدای حیرونو دوس داری الهی العفو می‌دونم این دل پشیمونو دوس داری.



بعد از مدت ها توسل خواندم. الهی الهی بفاطمه . الهی بفاطمه . الهی بفاطمه . الهی بفاطمه . الهی بفاطمه . الهی بفاطمه . الهی بفاطمه . الهی بفاطمه . الهی بفاطمه . الهی بفاطمه . 


دیروز، اولین روز از چهل روز ِ جدید بود. چه کردم ؟  آخر وقت کمی از سرمایه ام را خرج خرید سهام یک شرکت کردم. امروز از همان اول وقت، افتادم توی ضرر. همه اش بازی ست. هر چه قدر هم که تحلیل کنی و نمودار بالا و پائین کنی، دست آخر کسی برنده است که رانت داشته باشد. که از آن بالا بالا ها سیگنال بگیرد. باید بنشینم قوانین جدید بازار پایه را بخوانم. گویا حد سود و زیان را تا 3 کاهش داده اند. 
دیروز مستند قارلی یوللار را دیدم. بعدش مستند قارلی داملار . و آه . از رنج هایی که زن ها متحمل اند . 

میم دیروز پیام داد. بعد از گذشتن این همه سال از مدرسه . پیام داد که همیشه دوست داشته با کسی مثل من در ارتباط باشد. خندیدم. بهش گفتم این که گذاشته ای این همه سال از آن سال ها بگذرد و بعد ناگهان پیغام بدهی و این طور بگویی برایم خیلی جالب است. نوشت آن سال ها تو را خوب نمی شناختم. حالا می شناسمت، از روی استوری هایت. از روی نوشته هایت. نمی دانم چه چیز ِ حرف های من او را گرفته . ماه پیش پیشنهاد داده بود که اگر می خواهم کتابی بخوانم به او هم بگویم تا با من بخواند. بهش گفتم افتاده ام روی دور ِ دوباره خوانی. یعنی آن هایی که خوانده ام را از نو می خوانم. گفتم در جبهه ی غرب خبری نیست را بخواند. دیروز گفت آن حجم خیلی برای او بالاست. در حالی که کتاب اصلا حجم بالایی ندارد . یحتمل مجبور شوم کتاب های مصطفی مستور را در اولویت بگذارم. که او هم بتواند بخواند .شب پیغام داد که خودت دوست داشته ای چیزی بنویسی ؟ گفتم بسیار. گفت دوست دارد نوشته هایم را بخواند. برایش چند تایی فرستادم. امروز صبح پیغام داده تضاد و پارادوکس دوست داری ؟ 

هنوز جوابش را نداده ام. چون نمی دانم دوست دارم یا ندارم. من هیچ وقت فکر نکرده ام که فلان جای نوشته ام از چه آرایه ای استفاده کنم. هرگز به شیوه ی نگارشم فکر نکرده ام. همیشه همه چیز در لحظه روی کیبرد جاری می شود. ولی . در کنه وجودم، بله ! تضاد را دوست دارم. پارادوکس را هم. 

امروز باید بنشینم روی پایان نامه ام کار کنم. فرصت بسیار کمی برایم باقی مانده است. موضوع به شدت سختی انتخاب کرده ام اما امید دارم از دلش چیز های به درد بخوری برای نظام سلامت کشور بیرون بیاید. 

چند روز پیش باندهای صوتی کامپیوتر قدیمم را گذاشته ام برای فروش. هرگز هرگز از این کار ها نکرده ام . اما چند وقت پیش که دیدم شهاب مرادی از مبل های دفترش استوری گرفته بود و نوشته بود دست دوم خریده و به نظرش این فرهنگ، فرهنگی خوبی ست ، راستش به فکر افتادم ! برای اولین بار توی عمرم. البته فکر نمی کنم به خاطر وسواس درونی به فکر خرید وسایل دسته دوم بیفتم. اما از آن جا که قصد دارم سبک زندگی ام را عوض کنم و به سمت مینیمالیست حرکت کنم، فکر میکنم این ایده ی فروش وسایل اضافی اتاقم، ایده ی بدی نباشد امروز صبح آقایی زنگ زد و گفت که آخرش چند ؟ پاک یادم رفته بود چه قیمتی گذاشته ام. گفتم همان که گفته بودم. گفت همون ششصد یعنی؟ گفتم بله ! گفت پونصد ؟ گفتم نهایت نهایت پانصد و پنجاه در خدمتم. گفت ببینم چه میشود. خداحافظی کرد. مامان خنده ن نگاهم می کرد و می گفت آدم واسه این کارا باید سر و زبون به خرج بده. نه انقدر سفت و سخت صحبت کنه. من که آدمش نیستم و بعید است بشوم! اگر کس دیگری جای من بود حتما کلی زبان می ریخت.

یادم باشد امروز آن شعر صدا کن مرای سهراب را حفظ کنم. 

 

 


عید بود امروز. حال من اما خوب نبود . چهارمین روز از چهل روز را گذراندم. با یک دل گرفتگی ژرف.

کمی پروژه ام را پیش بردم. کمی کار خانه کردم. کمی شعر گوش دادم. کمی زبان عربی خواندم. حالا هم دارم ای گل ارغوان شجریان را گوش میدهم.

 

شام کله پاچه داشتیم. این بار من تکه تکه اش کردم. برای اولین بار پوست کله پاچه را هم خوردم. مادر آخرش گفت حالا شدی یه کله پاچه خور واقعی. پرسیدم چه طور ؟ گفت این اولین باری بود که پوست کله را هم خوردی.

لبخند زدم. گفتم اینا نشونه ی بزرگسالیه . 

 

چه قدر امروز دل تنگت بودم ای آن که دوستت دارم اما‌ ندارمت . 


من اصلا عصر جدید را ندیده بودم. فقط تکه هایی از آواز های پارسا را شنیده بودم. امشب اما . به پهنای صورت گریه کردم پای اجرای خانم عبادی. اشک، از چهره ام به موهایم چکه کرد و دست آخر، با موهایی خیس از جایم بلند شدم. بابا اگر نبود، مامان اگر نبود، خواهر اگر نبود با بلند ترین صدای ممکن زار می زدم! 


خانم صادقی دبیر ادبیات مان بود. موجود عجیبی بود در نوع خودش. چهل و اندی ساله، اما ازدواج نکرده. راه که می رفت، از گام هایش غرور به زمین چکه می کرد. از آن هایی که بود که پالتو با یقه ی خز ِ گران می پوشید. موهایش شرابی رنگ بود. همیشه روسری های زیبایی به سر می کرد. وارد کلاس که میشد بوی عطرش در کلاس می پیچید. وقتی شعر می خواند راه می رفت و همیشه صدای پاشنه ی کفش هایش، موسیقی ِ متن ِ شعرخوانی های کلاس بود. عشق ادبیاتی بود برای خودش . از آن ها که وقت شعر خواندن، مسخ می شوند. زمین و زمان را نمی فهمند . و فقط شعر را می فهمند و شاعر را . قطعا داستان عاشقانه ای پشت سر گذاشته بود. نمی شود که آدم این همه از عشق بخواند و بگوید اما هیچ نچشیده باشد . قطعا چشیده بود . 

یک بار که سر کلاس داشت یک شعر از نیما می خواند، یکی از بچه ها آمد مزه پرانی کند که وسط شعر خانم صادقی پرید و گفت این نیمام دیوونه بوده ها، این چه وضع شعره آخه ؟  همه خندیدند. خانم صادقی اما چهره اش افروخته شد. چهره در هم کشید . برگشت سمت صدا و گفت : دیوانه تویی! دیوانه تویی . که نمی دونی نیما چی میگه

کلاس سراپا سکوت شده بود. رگ غیرت خانم صادقی بیرون زده بود. احدی جرئت حرف زدن نداشت. راستش را بخواهی آن سال ها ما همه چنین فکری داشتیم. که نیما دیوانه است ! من اما بیشتر از نیما گمانم سهراب دیوانه بود. یعنی راستش هنوز هم که هنوز است گمان می کنم سهراب دیوانه بود. شاید هم چون من خیلی با سهراب اخت نبوده ام تا حرف هایش را بفهمم. گمان من در ذهن سهراب هزار پرونده باز بوده. بعد وقتی شعر می گفته در هر پاراگراف شعری اش، از پرونده ای حکایت می کرده. مثلا آن شعر که می گوید:

" صدا کن مرا، صدای تو خوب است. صدای تو سبزینه ی آن گیاه عجیبی ست که در انتهای صمیمیت حزن می روید. در ابعاد این عصر خاموش، من از طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه تنها ترم. بیا تا برایت بگویم چه اندازه تنهایی من بزرگ است و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد. و خاصیت عشق این است.

کسی نیست. بیا زندگی را بیم آن وقت میان دو دیدار قسمت کنیم. بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم. بیا زودتر چیز ها را ببینیم. ببین عقربک های فواره در صفحه ی ساعت حوض زمان را به گردی بدل می کنند. 

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام. بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.

مرا گرم کن. و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد. و باران تندی گرفت و سردم شد. آن وقت در پشت یک سنگ اجاق شقایق مرا گرم کرد. "

از کل این شعر فقط تا همین جایش حفظ شده ام. آن هم چون حال و هوای شعرش را دوست داشتم. همان آغازش را به خصوص . صدا کن مرا ! صدای تو خوب است. من همیشه با عبارت ِ صمیمت ِ حزن ِ ساخته شده بوسیله ی سهراب خیلی حال کرده ام اما هیچ وقت نفهمیده ام طعم تصنیف در متن ادراک یک کوچه، چه قدر می تواند تنها باشد که سهراب از آن هم تنها تر است. اصلا نیمفهمم چرا یک آدم از بین این همه تشبیه باید یک همچین تشبیه سختی را بسازد. من ولی دوستش دارم . کم پیش می آید شعری  که نمیفهمم  را دوست داشته باشم، اما این تکه های شعر های سهراب را دوست دارم.  یا مثلا آن جا که می گوید عقربک های فواره. من هرگز نفهمیدم یعنی چه.  توی ذهن خودم یک سری استدلال می بافم که برایش معنا بسازم، اما آن قدر دورند که بعید است در ذهن سهراب بوده باشند. حتی انقدر گنگ اند که اصلا بلد نیستم بنویسم شان.  آن جا که می رسد به  قسمت زندگی میان دو دیدار، باز نمیفهمم سهراب دارد از چه حرف می زند. ولی آن جا که می گوید بیا با هم از حالت سنگ چیزی بفهمیم، احساس می کنم من چه قدر سهراب را دوست دارم. خنده دار است ! می دانم ! بهش می گویند خود درگیری. می دانم الآن خانم صادقی وار دارید به من می گویید با این اوصاف دیوانه خود ِ تویی . ! چه باک ؟ به قول آن بنده خدا ، دیوونگی عالمه داره . 

ببینید هی می پرید وسط حرفم، داشتم شعر برایتان می خواندم. گوش کنید یک دقیقه ، آخرش هر چه خواستید بگویید. 

می دانی ؟ آن جا که سهراب می گوید بیا آب شو، مثل یک واژه در سطر خاموشی ام دلم می رود . واقعا دلم می رود . از این زیبا تر نمی شد نوشت. اصلا ای کاش من از او، جای  " دوستت دارم " بشنوم : بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام . بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را. 

ای بابا حالا که شما دو دقیقه دست به سینه نشسته اید، او پریده است وسط شعر خوانی من. برگردیم به شعر. به آن جا که یکهو می گوید و یک بار هم در بیابان کاشان هوا ابر شد و باران تندی گرفت و سردم شد. 

اینجا همان جایی ست که می گویم سهراب هزار پرونده ی باز در ذهنش دارد . می دانی ؟ سهراب اگر این شعر را برای من می خواند، من آخر همین قسمتش می خندیدم و بهش می گفتم : چی میگی بابا دیوونه ؟؟ و بعد هم می خندیدم. بلند بلند می خندیدم. طولانی مدت می خندیدم. آن قدر که سهراب، مات نگاهم کند  . 

 

 

 

 

پی نوشت :

امروز روز سوم بود. با دعای مجیر شروع شد امروز. نه آن که فکر کنی برنامه ای بود. نه همین طور یهویی ! راستش حال هم چندان نبود . بیدار شدم بودم اما هنوز توی تخت بودم. موبایلم را برداشتم و مجیر را پلی کردم و گذاشتم کنار گوشم. تمام که شد ظرف های شام دیشب را شستم، کمی اتاقم را مرتب کردم. سری به بورس زدم و با ضرر دو تا از سهامم را فروختم که سهام دیگری بخرم. باید می رفتم دانشگاه اهرا که به کلاسی برسم. نرسیدم. از همان جا گرد کردم و رفتم تجریش. امامزاده صالح. دست کم، کمی سبک تر برگشتم . 

استاد ایمیل داده که می شود از پروژه ام مقاله در بیاوریم. باید نهایت تلاشم را کنم . 

امروز روز سوم بود. 

 

 


دو شهریور است. پنج دقیقه به ده شب است‌. پنج دقیقه به دهِ هشتمین شب‌. و سلام بر تو ای هشتمین . اگر چه که هنوز نماز نخوانده ام و از خستگی جانی ندارم‌. اما سلام بر تو‌. 

امروز، به حرف زدن با ریحانه گذشت. کمی هم درس خواندم. به نسبت روزهای گذشته، وضعیت بورس امروز برایم بهتر بود. کار قابل توجهی نکردم امروز‌.

نماز بخوانم، می‌خوابم‌.

فردا باید بروم دانشگاه و برای استاد از سیر پروژه ام بگویم. و من جز درجا زدن، هیچ نکردم.

اتاق به هم ریخته است. به شدت !

خوابم می‌آید. 

 

 

 

 

به اندازه ی غم تو را دوست دارم . 


.

زندگی رو از بالا که تماشا کنی غم انگیز تر میشه. اون غروب که من از بالای پله‌ها داشتم زندگی آدمای توی بزرگراه رو نگاه می‌کردم، غمم بیشتر از غم ِ آدمای اون پائین بود. وقتی از پنجره‌‌ی کتابخونه خیابون رو تماشا می‌کردم، غمم زیاد تر میشد. وقتی خودم اون پائین، توی دل زندگی بودم ابدا چنان غمی رو حس نمی‌کردم. نمی‌دونم جریان چیه که هر چه قدر ارتفاع بگیری از زمین، غمت هم بیشتر می‌شه .


 اون غروب زمستونی که از خونه تا سر بزرگراه رو پیاده رفتم و بعدم از پله های اون پاساژه بالا رفتم و سی دقیقه‌ تمام به حالت ایستاده از اون بالا مشغول تماشای بزرگراه، مشغول تماشای رفت و آمد وحشتناک ماشین ها، مشغول تماشای گذران شدید زندگی شده بودم، هوس الانمه .


تنهایی عصرهای مختلف چه قدر متفاوتند با هم؟ انسان معاصر واقعا تنها ترین انسان تاریخ بشریته؟ انسان های پیش از ما کمتر تنهایی چشیدن؟ صرف داشتن صفا و صمیمیت از بین برنده‌ی تنهاییه؟ من کنار صمیمی ترین دوستانم هم، کنار اون ها که با هم ندار شده ایم هم، تنهایی رو احساس می‌کنم. من در حال حرف زدن با کسی که درکم می‌کنه هم تنهایی رو احساس می‌کنم. من در بودن انسان ها هم تنهایی رو حس می‌کنم. چه بودنی، چه حضوری توانایی داره این احساس رو در هم بشکنه.؟ هیچ بشری چنین قدرتی داره .؟ 


.

زندگی رو از بالا که تماشا کنی غم انگیز تر میشه. اون غروب که من از بالای پله‌ها داشتم زندگی آدمای توی بزرگراه رو نگاه می‌کردم، غمم بیشتر از غم ِ آدمای اون پائین بود. وقتی از پنجره‌‌ی کتابخونه که طبقه پنجم بود، خیابون رو تماشا می‌کردم غمم زیاد تر از حد معمول میشد. وقتی خودم اون پائین، توی دل زندگی بودم ابدا چنان غمی رو حس نمی‌کردم. نمی‌دونم جریان چیه که هر چه قدر ارتفاع بگیری از زمین، غمت هم بیشتر می‌شه .


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها